هر که شد کارگر از خویش ندارد چیزی
وان که دارد کم و بیشی ز تملک ای کاش
من اگر کارگری پیش نمودم ناچار
مزد ماهانه کمک خرج تو باشد اما
سودها برده ز کار و حق ما را خوردند
چاه سرمایه ندارد ز خود آبی، ای دوست
لیک آنگه که زنی چوب حراجی بر کار
اعتصابم مشکن، یاور فردات منم
جز توانی که فروشد به فی ناچیزی
وان که دارد کم و بیشی ز تملک ای کاش
نکند کار به مزد کم و وهنانگیزی
من اگر کارگری پیش نمودم ناچار
از گل روی تو مزدم همه شد پاییزی
مزد ماهانه کمک خرج تو باشد اما
بهر من، مسکن و نان است و اگر شد دیزی
سودها برده ز کار و حق ما را خوردند
ما خروشیم چو سیلی، تو شکر میریزی
چاه سرمایه ندارد ز خود آبی، ای دوست
چشمهی کار رسانید به سود آمیزی
لیک آنگه که زنی چوب حراجی بر کار
خالق فاجعه هستی به گلو چون تیزی
اعتصابم مشکن، یاور فردات منم
یاورم باش در این رزم، ز چه می پرهیزی
۱ نظر:
دمستان دەستتان خۆش. اما اسم نویسندە اشعار را بنویسید. من بتوأم بخوان، از کی اسم ببرم؟؟
حمیدی #Hamidi44
ارسال یک نظر