سه‌شنبه، مهر ۱۲

آی گرسنگی! تو چقدر پر زوری

تقدیم به کارگران کوره پزخانه

عکاس: رضا زارع


رنگ آجر باید که سرخ باشد

تف می‌کنی خلطت را با لکه‌ای از خون بر خاک

چنگ می‌زنی

اشک می‌ریزی از ترس جهنم

و قالب آجر را پر می‌کنی از گل

و پس از هر بار سرفه

باز لکه‌ای خون

پس رنگ آجر باید که سرخ باشد

نان را بر سفره که می‌گذاری، باز اشک می‌ریزی

که برادرت بیکار و کودکانش لابد

اگر از گرسنگی نمرده باشند

از گناه دزدی مرده‌اند

چقدر راضی هستی از این که در دخمه‌ای از آجرهای سوخته در کنار کوره

شب را در زیر پتویی کهنه می‌خوابانی

و سحر زودتر از آن که ناله‌ی خروس بیمار آن سوی آبادی بی‌قرارت کند، بر می‌خیزی

که نان حلال داری

و هنوز از رنگ حنا

انتهای ریش سفیدت

به رنگ آجر است

اما دیگر برای دخترت دمپایی

و برای همسرت چارقد

و برای ریش سفیدت حنایی نخواهی خرید

که نان گران شده

و کار ارزان

و تو هنوز هم

از پس جمع کردن خرده‌های نان و تعارف آن به دخترکت

شکر می‌کنی که امروز هم سیر شدی

راننده‌ی کمپرسی

چقدر پرت است که می‌گوید

محمد عمر! تو، سل داری

او نمی‌داند که سل بیماری کوچک توست

تو سرطان دید داری

چیزی سهمگین تر از سرطان روده و پروستات را تحمل می‌کنی

ایدز فکر داری

پوکی استخوان طبقاتی

و طاعون نا امیدی

و با این همه درد

وقتی هنوز صبورانه و شاکر

می‌کشی بر دوشت

که پوستی‌ست بر استخوانی

چرخ سنگین زندگی را

در مسیری چنین ناهموار

که سیل نیز وقتی از آن سو می‌آید تا بگذرد

فراموش می‌کند

دریا را

تازه می‌فهمم داستان آه ت را که:

آی گرسنگی! تو چقدر پر زوری.

هیچ نظری موجود نیست: