پنجشنبه، اسفند ۱۳

بی نقش مشت تو

علی ز.

در یک شب خزان زده و سرد و پر ز درد

گفتی دریغ، آه

می آیدت به یاد

آن نیمه های شب

گفتی اگر به صحنه بیاید عروس خلق

دستی نهی به جعدش و دستی به جام می

شب را ز معرکه

خواهی راند

با رقص و های و هی


اینک

آن قول و آرزو

وین روز شور و درد

آن نقش خود نوشته و این صحنه نبرد

بشتاب و بی درنگ

از جامه دان رزم

بردار جامه پیکار و کارزار

بشتاب ورنه این نمایش تاریخی وطن

بی شعر سرخ تو

کی می رسد به ساعت پایان انتظار

بی گام استوار تو

بی نقش مشت تو

کی می رسد بگو

این تیره شب به صبح؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام شعر ساده ای است.
در ورای سادگی اش، اما ژرفای تئوریکش نهفته است.
شاید خود شاعر ملتفت نیست که از کدامین گوهر تئوریک پرده برمی دارد.
بی گام استوار تو
بی نقش مشت تو
کی می رسد بگو
این تیره شب به صبح؟

این، همین نکته یکی از کشفیات بزرگ مارکس و انگلس است:
تاریخ بی سوبژکت (بی فاعل انسانی) نیست.
فرق روندهای طبیعی با روندهای اجتماعی همین جا ست.
روندهای اجتماعی بی حضور طبقات و بی مبارزه طبقاتی صورت نمی گیرند.
این مرزبندی مارکسیسم با رفرمیسم است.
رفرمیسم ـ بغلط ـ برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم به مبارزه طبقاتی و انقلاب اجتماعی نیازی نمی بیند.