پنجشنبه، اسفند ۱۳

شمه‌ای کوچک از آنچه در عاشورای تهران گذشت

گزارش ارسالی به جهان ­نوین

عاشورا برای بسیاری سمبل مبارزه با ظلم است. مبارزه تا حد از جان گذشتن. سمبل سکوت نکردن و تبعات آن را به جان خریدن. و عاشورای امسال در تهران نمونه‌ی عینی این حکایت شد.

خبری از دسته‌های عزاداری هرساله نبود. دسته­ ها باید برای مراسم عزاداری­ شان مجوز می‌گرفتند. اولین درگیری که شاهد بودیم، در نزدیکی میدان امام حسین بود. گروهی از ماموران جلوی حرکت دسته‌ای را گرفته بودند که مجوز نداشت. فحش‌های رکیکی از دهان ماموران نثار دسته­ ی عزاداری می‌شد. چه کسی باور می‌کرد روزی برای دسته‌های عزاداری و مراسمی این چنین هم محدودیت ایجاد شود؟

با اتوبوس خود را به خیابان انقلاب رساندیم. سیل جمعیت را دیدیم که از هر طرف روان بود. اما این همه جمعیت برای دیدن دسته‌های سینه­زنی به خیابان نیامده بودند. این بار نیامده بودند که تنها یاد مبارزه با ظلم را پاس بدارند، این­بار آمده بودند تا خود، علیه ظلم فریاد بزنند.

فقط عاشورا نبود که متفاوت از هر سال بود. اعتراضات و تظاهرات خیابانی مردم هم با روزهای قبل متفاوت بود. عکس‌العمل نیروهای نظامی و انتظامی و لباس شخصی هم متفاوت از روزهای قبل بود. از همان ساعات اولیه صبح این تفاوت‌ها نیز قابل مشاهده بود.

میدان فردوسی را بسته بودند. دسته‌ی کوچکی از مردم که از طرف میدان امام حسین می‌آمدند، شروع به شعار دادن کردند. به سرعت تعدادشان افزایش یافت. قصدشان رفتن به سمت میدان انقلاب بود. میدان فردوسی در تصرف نظامیان بود، به ناچار داخل خیابان ایرانشهر پیچیدند. هر آن انتظار حمله می‌رفت. این انتظار چندان دوام نیافت. یورش نیروهای انتظامی و لباس شخصی‌ها و فرار مردم به سمت شمال خیابان و پناه گرفتن در خانه‌ها و کوچه‌های فرعی آغاز شد. هنوز صد متری بیشتر ندویده بودند که حمله تمام شد.

با تعجب به عقب نگاه کردم. مرد جوان درشت هیکلی را دیدم که صورتش را کاملا با پارچه­ای سیاه پوشانده بود. ناسزاگویان، زنجیر موتوری را در هوا می‌چرخاند و جلو می‌آمد. تصور برخورد این زنجیر کلفت، به سر و صورت یکی از مردم، وحشتناک بود. اما به سرعت به عقب برگشت، زیرا حس کرد که تنها مانده است. در لحظه‌ای که نگاهم به نگاهش گره خورد، برق ترس را در چشمانش دیدم. ترسی که در تمام صبح عاشورا آن را همراه با خشونت و سبعیت زیاد، بسیار دیدم.

چند لحظه‌ای بیشتر نگذشته بود که دوباره جمعیت جمع شد و در کوچه‌ای فرعی دوباره شعار دادن‌ها آغاز شد. و کمی بعد باز حمله‌ای دیگر. این بار جوانک لاغر اندامی سوار بر موتور، سعی در تاراندن مردم داشت. این جوان هم وقتی متوجه شد تنها مانده، سریع برگشت. وجه مشترک او با عربده‌کشان قبلی، فحش‌ها و ناسزاهای آب نکشیده و ناموسی بود که فقط از زبان افراد خاصی می‌توانی بشنوی. بسیار تعجب کردم. چقدر امروز از این گونه فحش‌ها شنیدم. برایم عجیب بود. انگار انتظار داشتم در این روز حداقل این کارهایشان را کنار بگذارند و به قول خودشان حرمت عاشورا را نگه دارند. حتا ارتش شاه و حکومت نظامی و گاردی‌ها هم، در روز عاشورای سال 57 هیچ حمله‌ای به مردم نکردند، با آنکه جمعیت تظاهرکنندگان علیه شاه، از روزهای قبل بیشتر شده بود. اما زهی خیال باطل...

امکان نزدیک شدن به میدان فردوسی نبود. جمعیت شعارگویان و فریادزنان، از کوچه­ای فرعی به سمت خیابان ویلا حرکت کرد و به سمت چپ پیچید. ناگهان مردم شروع به دویدن کردند. ابتدا فکر کردم باز حمله‌ی دیگری است. اما نه! این بار همه به سمت جلو می‌دویدند، به سمت پل کالج. به عقب نگاه کردم. فکر کردم، شاید از پشت حمله کرده­اند. خبری نبود. پرسیدم چه شده؟ پاسخی نمی‌شنیدم. روبروی کوچه­ی البرز، خبر تیر خوردن چند نفر را شنیدم و همین طور خبر مقاومت مردم و خلع سلاح سرکوب­گران را. پس این دویدن برای کمک بوده و به­سوی قلب ماجرا، نه برای فرار از خطر...

دود غلیظی از پشت دبیرستان البرز به آسمان می‌رفت. مردم می‌گفتند خود ماموران و لباس شخصی‌ها بانکی را آتش زده­اند. جمعیت انبوه بود. نمی‌توانستیم جلوتر برویم. گاز اشک‌آور زده بودند. عده‌ای دنبال سرکه و سیگار می­گشتند. چشم‌ها سرخ بودند و همه برافروخته. خانم مسنی که شاهد تیر خوردن مردم بود، فریاد می­زد: ”مزدورها! بی‌شرف‌ها! کی می‌خواهید دست از کشتار مردم بردارید؟“

سیگارها روشن می‌شد و دود آن به چشم آنانی فوت می‌شد که حال­شان بد بود. گفتند مردم در میدان فلسطین جمع شده­اند. جمعیت از کوچه­ای فرعی به سمت سمیه حرکت کرد. کمی جلوتر، در خیابان سمیه، سیل مردمی را دیدیم که انگشتان­شان را به علامت پیروزی بالا برده و شعار می‌دادند: ”مرگ بر دیکتاتور“، ”این ماه ماه خونه/ یزد سرنگونه“ و دوباره دویدن آغاز شد. اما این دویدن، مانند دویدن تشنه­ای بود به­سوی رودخانه‌ای خروشان. دویدن، پیوستن و یکی شدن و محو شدن در امواج خروشان مردم.

جمعیت شعارگویان از مقابل دانشگاه امیرکبیر عبور می‌کرد. این بار دانشگاه خاموش بود و به نظاره نشسته بود. هر لحظه به تعداد جمعیت افزوده می‌شد. تظاهرکنندگان وارد خیابان طالقانی شدند. از مقابل وزارت نفت که می­گذشتند، شعارها عوض شد: “پول نفت چی شده/ خرج بسیجی شده.“ مردم به خوبی می‌دانند که چگونه هزینه‌ی سرکوب­گران، با پولی تامین می‌شود که غارت­گران از مردم چپاول می‌کنند. می‌دانند علت فقر و بدبختی ، بیکاری و ویرانی کشورشان چیست. آری آنان با آگاهی، حساب همه­چیز را دارند برای روز حساب‌رسی ، که انگار بسیار نزدیک است.

حرکت در کنار مردم، در میان مردم، ترس­ها را ذره ذره آب می‌کرد. عجیب بود. می‌توانستی محو شدن ترس را در وجودت حس کنی. می‌توانستی حس کنی که چگونه ناتوانی و ضعیف بودن فردی، به توانایی و قدرتمندی جمعی، تبدیل می‌شود. ابتدا مانند قطره‌ی کوچکی بودی که در مقابل خورشید سوزان، توان مقاومت ندارد. اما نه! این قطره درون اقیانوسی خروشان، دیگر ترسی از بخار شدن ندارد. اما این ترس نابود نمی­شد، بلکه آرام آرام، ابر ترس بر سر مزدوران سایه می‌افکند و در اعماق وجود سرکوب­گران نفوذ می‌کرد. هر چه بیشتر می‌ترسیدند، خشونت و سبعیت‌شان بیشتر می‌شد.

دوباره گاز اشک‌آور و فرار به سمت عقب. اما نه! بلافاصله فریادهای ”فرار نکنید“، مردم را آرام می‌کرد و بعد از کم شدن گاز، دوباره حرکت شروع می‌شد تا گاز بعدی. تعدادی هم با فرود آمدن هر کپسول گاز، به سمت آن می‌دویدند تا آن را دوباره به سمت خود سرکوب­گران پرتاب کنند. کاش تکه‌ای پتوی کهنه با خود داشتیم و ظرفی آب، تا می‌توانستیم روی کپسول‌های گاز بیندازیم تا آنها را به سرعت خفه کرده و از انتشار گاز جلوگیری کنیم. شعار جدیدی شنیدم: ”بترسید بترسید/ ما همه با هم هستیم“. ابتدا فکر کردم اشتباه می‌شنوم، اما نه! درست بود: ”بترسید بترسید / ما همه با هم هستیم“. این را خطاب به سرکوب­گران می‌گفتند. دیگر لازم نبود مثل روزهای قبل، برای دادن قوت قلب به همراهان بگویند: “نترسید نترسید/ ما همه با هم هستیم“ . آری! از امروز به بعد، انگار آنها هستند که باید بترسند.

این روز تنها گوشه‌ای کوچک از خشم مردم به جان آمده بود. خشمی عظیم و انسانی، خشمی که مانند خشم موج دریاست. خشم مردمی که دیگر از کهریزک و زندان و مرگ نمی‌هراسند. مردمی که سلاح را، همان هنگامی از دست سرکوب­گران بیرون می­کشند که به سویشان شلیک می‌کند. مردمی که ماشینی را آتش می‌زنند که با بی‌رحمی تمام، از روی جوانان می‌گذرد. مردمی که می‌دانستند که احتمال کشته شدن و دستگیری هست، اما نوجوان‌، فرزندان خردسال و حتا نوزادشان را هم با خود آورده بودند. آری مردم خشمگین می‌شوند و از خود دفاع می‌کنند اما خشونت هرگز!

همراه با گاز اشک­آور، سنگ­پرانی‌ها هم شروع شد. از بالای پل سنگ می­زدند. جوانان هم سنگ‌ها را جمع کرده و به سمت آنان پرتاب می‌کردند. ناگهان همان خانم مسنی را دیدم که در خیابان ویلا از تیرخوردن مردم به خشم آمده بود. داشت با جوانی که دستانش پر از سنگ بود صحبت می‌کرد. به نزدیک‌شان رفتم. با لحنی آرام خطاب به جوان می‌گفت: ”اینها را بینداز.“ پسر می‌گفت:“مگر نمی‌بینی که دارند ما را می‌زنند“ و زن ادامه داد: ”ما با آنها فرق داریم. ما که برای زدن و کشتن نیامده‌ایم. ما برای زندگی و انسانیت آمده‌ایم. ما که برای خراب کردن نیامده­ایم. ما برای ساختن به خیابان‌ها آمده‌ایم. پسرم! ما با آنها فرق داریم...“

انگشتان جوان سست شد و سنگ­ها از میان انگشتانش به زمین ریخت. تعداد دیگری از مردم که سنگ­های پرتابی مزدوران را برداشته بودند نیز، چنین کردند.

آری ما با آنها فرق داریم. انسان‌های بسیاری را در این جمع دیدم. و بارقه‌هایی از اوج انسانیت را. پیرزنی را دیدم که چشمان خودش به شدت اشک می‌آمد و حالش از شدت گاز بد بود، اما دستمال‌های سرکه‌ای‌اش را به دیگران هدیه می‌داد. مردمی که خود را سپر مزدورانی می‌کردند که تا قبل از این که به چنگ مردم بیفتند، مشغول زدن آنان بودند. مردمی که تفنگ به غنیمت گرفته شده از مزدوران را، به­دور می‌انداختند، چرا که از کشتن بیزارند و نمی‌خواهند دستشان به خون هیچ­کس، حتا جنایت­کاران، آغشته شود. آری خشم مردم خشمی انسانی است که با خشونت، فرسنگ‌ها فاصله دارد.

با وجود خطر تیراندازی و مرگ، تعدادی از مردم به روی پل رفتند و این مزدوران بودند که فرار را بر قرار ترجیح دادند... و انگار این ماجرا تمام روز عاشورا در خیابان­های تهران در جریان بوده است، در خیابان انقلاب، آزادی، هاشمی، سرسبیل، نظام­آباد، ولی‌عصر و...

هیچ نظری موجود نیست: