پنجشنبه، اسفند ۱۳

عاشورایی متفاوت

گزارش ارسالی به جهان­ نوین

خواهر من، گرامی برادر
من به خاک افتادم، تو بگذر
بهر ایجاد دنیای بهتر

اگر در ساعت 4 تا 8 بعد از ظهر عاشورا از خیابان‌های مرکزی تهران عبور می­کردید، به­طور کامل صحنه‌های به جای مانده از یک جنگ خیابانی را در محدوده­ی مرکزی شهر می­دیدید. محدوده­ای از دروازه دولت تا بهبودی در خیابان انقلاب و در برگیرنده­ی تمام کوچه‌های فرعی به طرف بالا تا کریم­خان زند، از هفت­تیر تا میدان ولی­عصر و خیابان کارگر. صحنه‌های نبردی که پر بود از سنگ‌های فراوان که در کف آسفالت و کنار خیابان ریخته شده، بلوک‌های سیمانی شکسته شده، نرده‌های کنده شده و سطل‌های َآشغال سنگربندی و آتش زده شده، گلوله‌های منفجر نشده، گاز اشک­آور و...

اما صحنه ی نبرد کاملا خالی است. هیچ­یک از طرفین نبرد در خیابان نمانده­اند. پلیس راهنمایی است و ماشین‌هایی که برای تماشای صحنه­های پس از نبرد به خیابان آمده و یا به دنبال کارهای روزانه و دید و بازدید در ایام تعطیل هستند. گاه در یک راه­بندان صدای بوق‌های ممتد است که صحنه را به صدا در می‌آورد.

راننده یکی از ماشین‌ها که معلوم است از لباس شخصی‌هاست، اعتراض می‌کند و به ماشین­های دیگر فحش می‌دهد. یقه­ی یکی از رانندگان را می‌گیرد، اما بقیه ساکت هستند. بسیار عصبانی است. می‌گوید:“ مگر عروسی ننه‌ات است که بوق می‌زنی؟“ امروز طرفداران سرکوب، بسیار عصبانی هستند و بی‌جهت فحش و بد و بیراه به افراد و مردم کنار خیابان می‌دهند. از نظر آنان همه منافق هستند. واقعا عجیب است. ما این همه منافق داریم، پس چه غم طوفان امت را...

ماجرا از دیروز آغاز شد. و یا همان­گونه که بعضی دوست دارند بگویند، از فوت آقای منتظری، ولی به نظر من اگر اصلش را بخواهید، ماجرا از روز بعد از سرنگونی شاه آغاز شد. ولی حالا فعلا این بحث را کنار می‌گذاریم تا بعد...

صبح تاسوعا مردم به روال همیشگی به خیابان­ها آمدند. از حدود ساعت 11 و 12 از همان ابتدا که راه افتادیم، خیابان انقلاب غیرعادی بود. این همه نیروی انتظامی در روز عزاداری!؟ به هیات‌ها گفته شده بود به این طرف نیایند. اما مردمی که هر ساله برای تماشای هیات‌های عزاداری و یا گرفتن غذای نذری و شرکت در این مراسم، به هر شکل به خیابان آمده بودند، اوضاع را کاملا غیرعادی می‌دیدند. چند زن گریه­کنان و هراسان به طرف بالا می‌رفتند و می‌گفتند: در میدان فردوسی، گاردی‌ها حمله کرده‌اند و مردم را به­شدت زده‌اند. معلوم بود تدارک کافی برای هرگونه تظاهرات خارج از چارچوب دیده شده است. با جمعیت کنار پیاده‌رو حرکت می‌کنیم، زن، کودک ،نوجوان سیاه­پوش و قرمز پوش، به میدان فردوسی می‌رسیم. صحنه کاملا در اشغال نیروهای نظامی است و راه پیاده‌روی به طرف انقلاب بسته است. فقط می‌توانی با اتوبوس به طرف انقلاب بروی. ماموران با خشونت همه را از ادامه پیاده­روی باز می‌دارند. ناچار سوار اتوبوس می‌شویم.

قیافه‌ها در اتوبوس مشخص است همه خودی هستند و برای اعتراضات و تظاهرات آمده­اند. زمزمه‌ها در اتوبوس در می‌گیرد و حرف‌ها همه از دیکتاتوری و آزادی است. نیروهای گارد و نظامی­ها، در هر دو طرف خیابان انقلاب هستند. مردم به­صورت انبوه، سوار اتوبوس­های خط ویژه هستند. داخل اتوبوس‌ها شعارها شروع می­شود. راننده می‌گوید: ”بابا، پدر من را در می­آورند. شیشه‌های ماشین من را شکسته­اند و شرکت واحد از من 350 هزار تومان خسارت گرفته است.“ این هم از نعمات این حکومت مهرورز است. به یاد آن شعر افتادم که ”چو آمد سقف مهمان­خانه پایین/ به حکم شرع مهمان را گرفتند“.

مردم شعارهای­شان را می‌دهند: ”این ماه ماه خونه/ یزید سرنگونه”، ”... یزید شد/ یزید روسفید شد“، ”ننگ ما ، ننگ ما/ ... الدنگ ما“. شعارها دیگر علیه رییس‌جمهور و انتخابات نیست. تا اتوبوس به نزدیک نیروهای انتظامی می‌رسد، همه خاموش می‌شوند و به احترام آقای راننده، شعاری نمی­دهند. سرتاسر خیابان انقلاب، اتوبوس­ها پر از تظاهرکنندگان و شعار دهنده است. اما مشخص است تعداد مردم آن قدر زیاد نیست. همه می‌گویند: وعده ما فردا...

عاشورا حال و هوای دیگری است. جمعیت خیلی زیاد است. در همان ابتدا، ماموری که ازمردم فیلم­برداری می‌کند، با شعار ”مزدور برو گم شو“ مواجه می‌شود.

می‌خواهند یکی را دستگیر کنند، جمعیت خیلی زیاد است و نمی‌توانند. از دو طرف پیاده­روها مردم به سمت میدان انقلاب حرکت می‌کنند. مثل گذشته سر پل کالج جلو جمعیت را می­گیرند و به جمعیت حمله می‌کنند. ابتدا جمعیت عقب‌نشینی می‌کند. یک مامور گارد با باتوم به دست زنی ضربه می‌زند. زن ضعف می‌کند. دیگران می‌ریزند و با سنگ به آن گاردی حمله می‌کنند. دست بر قضا مقداری سنگ و نخاله­ی ساختمانی در مدخل کوچه ریخته است. بهترین تدارک برای جنگ خیابانی از همان ابتدا آماده است. گارد عقب‌نشینی می‌کند. جمعیت هر لحظه رو به افزایش است. روی پل حافظ را لباس شخصی‌ها و نظامیان گرفته­اند. سنگ‌پرانی از پایین شروع می­شود. از بالا هم گاز اشک­آور شلیک می‌کنند. انتهای پل زد و خورد شدید می‌شود. گارد حمله می‌کند و مردم به طرف خیابان حافظ شمالی عقب‌نشینی می­کنند. ناگهان عده‌ای از درون جمعیت می‌گویند: حمله! . پنجاه نفر با سنگ به گاردی‌ها حمله می­کنند. گاردی‌ها چند لحظه میخکوب می­شوند. بقیه جمعیت هم به طرف­شان حمله می‌کنند. این حمله و عقب‌نشینی چند بار تکرار می‌شود. عاقبت مردم پیروز می‌شوند.

ناگهان مشاهده می‌شود که لباس چند نظامی سپاهی و گارد به دست مردم افتاده، باتوم‌ها را هم گرفته­اند. یک کلاشینکف هم از ماموران مصادره شده. از لباس شخصی­ها هم کلت، فانوسقه، کمربند و کلاه­خود و از گاردی­ها هم کمربند و جلیقه‌های مخصوص به دست مردم افتاده است. چند نفر از نیروها اسیر مردم شده­اند. همه می‌گویند با اسرا مهربان باشید. هر چند سر و روی بعضی از آنها زخمی است، اما کسی آنها را کتک نمی زند. رفتار با اسرا واقعا انسانی است. درمورد اسلحه‌ی گرفته شده، اختلاف نظر است. بعضی می‌گویند استفاده کنیم علیه خودشان. و برخی می‌گویند باید از شر آنها خلاص شویم. بالاخره اسلحه‌ها و باتوم‌ها و لباس اسرای نیروی انتظامی و فانوسقه‌ها و بقیه تجهیزات، به پشت بام خانه­ای متروکه انداخته می‌شود.

به­یاد کهریزک‌ها در دهه شصت و آن اعمال زندان‌ها می‌افتم. چقدر دو طرف با هم تفاوت دارند. یک طرف جانیان حرفه‌ای و یک طرف انسان‌های شریف و آزاده.

این بار صحنه کاملا از گاز اشک­آور، گاز فلفل و حتا به گفته‌ی بعضی جبهه رفته‌ها، گاز اعصاب، پر می‌شود. چند نفر بی‌حال می‌شوند و صورت­ها قرمز و چشم‌ها اشک آلود می­شود. بلافاصله همگان به فکر نجات خود و دیگران می­افتند.

برخی توصیه می‌کنند که از سرکه استفاده کنید. اما چند نفر حال­شان به هم می‌خورد و در حال خفه شدن هستند. همه در حال کمک کردن به زخمی­ها هستند که این­بار حمله سنگین­تر از قبل و با نیروی بیشتر آغاز می‌شود. موتور سواران می‌رسند. درگیری به خیابان‌های سمیه و طالقانی کشیده می‌شود. مردم به کوچه‌ها عقب­نشینی می‌کنند. بعضی خانه‌ها در‌ها را باز کرده و مردم را جای می‌دهند و زخمی‌ها را مداوا می‌کنند.

شاهد تیر خوردن سه نفر هستیم. زخمی­ها را مردم بر روی دست می‌برند. عده­ای به تیر خوردگان مشغول می‌شوند. پیرمردی دو تیر، یکی در سر و دیگری در سینه دارد. هنگام عقب­نشینی نفهمیدیم که چه بر سر زخمی‌ها آمد. نمی­شود تصمیم مشخصی گرفت. یک طرف سازمان‌یافته است و طرف دیگر کاملا بی‌سازمان. یکی کاملا مسلح است و دیگری دست خالی و فاقد هرگونه وسایل ابتدایی. یک­سو مردم­اند و سوی دیگر نیروهای سرکوب­گر. عاقبت این نبرد مشخص نیست. اما دو چیز کاملا در نبرد عاشورا قابل مشاهده بود:

مردم همانند گذشته از نیروهای نظامی و انتظامی و لباس شخصی‌ها فرار نمی­کردند، بلکه به حمله متقابل دست می‌زدند. ابهت نیروی انتظامی دیگر همانند قبل نبود، هر چند وحشی­گری آنان در بعضی موارد بیشتر هم شده بود. ترس مردم از کشته شدن، دستگیر شدن و کتک خوردن، به­طور قابل ملاحظه‌ای ریخته بود.

نیروی انتظامی به اندازه گذشته کادرهای فداکار و خشونت‌گر ندارد. به نظر می‌آید که از تعداد افراد با ایمان و سرکوب­گرشان کاسته شده است.

در روز عاشورا تعداد زیادی را دستگیر کرده‌اند که به قول خودشان، سران آشوب بوده­اند. اما آنقدر نا آگاهند که نمی­دانند در این به اصطلاح آشوب­ها، همه مردم جزو سرانند و هیچ سری متفاوت از سرهای دیگر وجود ندارد. ای کاش این را بفهمند.

هیچ نظری موجود نیست: