گزارش ارسالی به جهان نوین
خواهر من، گرامی برادر
من به خاک افتادم، تو بگذر
بهر ایجاد دنیای بهتر
اگر در ساعت 4 تا 8 بعد از ظهر عاشورا از خیابانهای مرکزی تهران عبور میکردید، بهطور کامل صحنههای به جای مانده از یک جنگ خیابانی را در محدودهی مرکزی شهر میدیدید. محدودهای از دروازه دولت تا بهبودی در خیابان انقلاب و در برگیرندهی تمام کوچههای فرعی به طرف بالا تا کریمخان زند، از هفتتیر تا میدان ولیعصر و خیابان کارگر. صحنههای نبردی که پر بود از سنگهای فراوان که در کف آسفالت و کنار خیابان ریخته شده، بلوکهای سیمانی شکسته شده، نردههای کنده شده و سطلهای َآشغال سنگربندی و آتش زده شده، گلولههای منفجر نشده، گاز اشکآور و...
خواهر من، گرامی برادر
من به خاک افتادم، تو بگذر
بهر ایجاد دنیای بهتر
اگر در ساعت 4 تا 8 بعد از ظهر عاشورا از خیابانهای مرکزی تهران عبور میکردید، بهطور کامل صحنههای به جای مانده از یک جنگ خیابانی را در محدودهی مرکزی شهر میدیدید. محدودهای از دروازه دولت تا بهبودی در خیابان انقلاب و در برگیرندهی تمام کوچههای فرعی به طرف بالا تا کریمخان زند، از هفتتیر تا میدان ولیعصر و خیابان کارگر. صحنههای نبردی که پر بود از سنگهای فراوان که در کف آسفالت و کنار خیابان ریخته شده، بلوکهای سیمانی شکسته شده، نردههای کنده شده و سطلهای َآشغال سنگربندی و آتش زده شده، گلولههای منفجر نشده، گاز اشکآور و...
اما صحنه ی نبرد کاملا خالی است. هیچیک از طرفین نبرد در خیابان نماندهاند. پلیس راهنمایی است و ماشینهایی که برای تماشای صحنههای پس از نبرد به خیابان آمده و یا به دنبال کارهای روزانه و دید و بازدید در ایام تعطیل هستند. گاه در یک راهبندان صدای بوقهای ممتد است که صحنه را به صدا در میآورد.
راننده یکی از ماشینها که معلوم است از لباس شخصیهاست، اعتراض میکند و به ماشینهای دیگر فحش میدهد. یقهی یکی از رانندگان را میگیرد، اما بقیه ساکت هستند. بسیار عصبانی است. میگوید:“ مگر عروسی ننهات است که بوق میزنی؟“ امروز طرفداران سرکوب، بسیار عصبانی هستند و بیجهت فحش و بد و بیراه به افراد و مردم کنار خیابان میدهند. از نظر آنان همه منافق هستند. واقعا عجیب است. ما این همه منافق داریم، پس چه غم طوفان امت را...
ماجرا از دیروز آغاز شد. و یا همانگونه که بعضی دوست دارند بگویند، از فوت آقای منتظری، ولی به نظر من اگر اصلش را بخواهید، ماجرا از روز بعد از سرنگونی شاه آغاز شد. ولی حالا فعلا این بحث را کنار میگذاریم تا بعد...
صبح تاسوعا مردم به روال همیشگی به خیابانها آمدند. از حدود ساعت 11 و 12 از همان ابتدا که راه افتادیم، خیابان انقلاب غیرعادی بود. این همه نیروی انتظامی در روز عزاداری!؟ به هیاتها گفته شده بود به این طرف نیایند. اما مردمی که هر ساله برای تماشای هیاتهای عزاداری و یا گرفتن غذای نذری و شرکت در این مراسم، به هر شکل به خیابان آمده بودند، اوضاع را کاملا غیرعادی میدیدند. چند زن گریهکنان و هراسان به طرف بالا میرفتند و میگفتند: در میدان فردوسی، گاردیها حمله کردهاند و مردم را بهشدت زدهاند. معلوم بود تدارک کافی برای هرگونه تظاهرات خارج از چارچوب دیده شده است. با جمعیت کنار پیادهرو حرکت میکنیم، زن، کودک ،نوجوان سیاهپوش و قرمز پوش، به میدان فردوسی میرسیم. صحنه کاملا در اشغال نیروهای نظامی است و راه پیادهروی به طرف انقلاب بسته است. فقط میتوانی با اتوبوس به طرف انقلاب بروی. ماموران با خشونت همه را از ادامه پیادهروی باز میدارند. ناچار سوار اتوبوس میشویم.
قیافهها در اتوبوس مشخص است همه خودی هستند و برای اعتراضات و تظاهرات آمدهاند. زمزمهها در اتوبوس در میگیرد و حرفها همه از دیکتاتوری و آزادی است. نیروهای گارد و نظامیها، در هر دو طرف خیابان انقلاب هستند. مردم بهصورت انبوه، سوار اتوبوسهای خط ویژه هستند. داخل اتوبوسها شعارها شروع میشود. راننده میگوید: ”بابا، پدر من را در میآورند. شیشههای ماشین من را شکستهاند و شرکت واحد از من 350 هزار تومان خسارت گرفته است.“ این هم از نعمات این حکومت مهرورز است. به یاد آن شعر افتادم که ”چو آمد سقف مهمانخانه پایین/ به حکم شرع مهمان را گرفتند“.
مردم شعارهایشان را میدهند: ”این ماه ماه خونه/ یزید سرنگونه”، ”... یزید شد/ یزید روسفید شد“، ”ننگ ما ، ننگ ما/ ... الدنگ ما“. شعارها دیگر علیه رییسجمهور و انتخابات نیست. تا اتوبوس به نزدیک نیروهای انتظامی میرسد، همه خاموش میشوند و به احترام آقای راننده، شعاری نمیدهند. سرتاسر خیابان انقلاب، اتوبوسها پر از تظاهرکنندگان و شعار دهنده است. اما مشخص است تعداد مردم آن قدر زیاد نیست. همه میگویند: وعده ما فردا...
عاشورا حال و هوای دیگری است. جمعیت خیلی زیاد است. در همان ابتدا، ماموری که ازمردم فیلمبرداری میکند، با شعار ”مزدور برو گم شو“ مواجه میشود.
میخواهند یکی را دستگیر کنند، جمعیت خیلی زیاد است و نمیتوانند. از دو طرف پیادهروها مردم به سمت میدان انقلاب حرکت میکنند. مثل گذشته سر پل کالج جلو جمعیت را میگیرند و به جمعیت حمله میکنند. ابتدا جمعیت عقبنشینی میکند. یک مامور گارد با باتوم به دست زنی ضربه میزند. زن ضعف میکند. دیگران میریزند و با سنگ به آن گاردی حمله میکنند. دست بر قضا مقداری سنگ و نخالهی ساختمانی در مدخل کوچه ریخته است. بهترین تدارک برای جنگ خیابانی از همان ابتدا آماده است. گارد عقبنشینی میکند. جمعیت هر لحظه رو به افزایش است. روی پل حافظ را لباس شخصیها و نظامیان گرفتهاند. سنگپرانی از پایین شروع میشود. از بالا هم گاز اشکآور شلیک میکنند. انتهای پل زد و خورد شدید میشود. گارد حمله میکند و مردم به طرف خیابان حافظ شمالی عقبنشینی میکنند. ناگهان عدهای از درون جمعیت میگویند: حمله! . پنجاه نفر با سنگ به گاردیها حمله میکنند. گاردیها چند لحظه میخکوب میشوند. بقیه جمعیت هم به طرفشان حمله میکنند. این حمله و عقبنشینی چند بار تکرار میشود. عاقبت مردم پیروز میشوند.
ناگهان مشاهده میشود که لباس چند نظامی سپاهی و گارد به دست مردم افتاده، باتومها را هم گرفتهاند. یک کلاشینکف هم از ماموران مصادره شده. از لباس شخصیها هم کلت، فانوسقه، کمربند و کلاهخود و از گاردیها هم کمربند و جلیقههای مخصوص به دست مردم افتاده است. چند نفر از نیروها اسیر مردم شدهاند. همه میگویند با اسرا مهربان باشید. هر چند سر و روی بعضی از آنها زخمی است، اما کسی آنها را کتک نمی زند. رفتار با اسرا واقعا انسانی است. درمورد اسلحهی گرفته شده، اختلاف نظر است. بعضی میگویند استفاده کنیم علیه خودشان. و برخی میگویند باید از شر آنها خلاص شویم. بالاخره اسلحهها و باتومها و لباس اسرای نیروی انتظامی و فانوسقهها و بقیه تجهیزات، به پشت بام خانهای متروکه انداخته میشود.
بهیاد کهریزکها در دهه شصت و آن اعمال زندانها میافتم. چقدر دو طرف با هم تفاوت دارند. یک طرف جانیان حرفهای و یک طرف انسانهای شریف و آزاده.
این بار صحنه کاملا از گاز اشکآور، گاز فلفل و حتا به گفتهی بعضی جبهه رفتهها، گاز اعصاب، پر میشود. چند نفر بیحال میشوند و صورتها قرمز و چشمها اشک آلود میشود. بلافاصله همگان به فکر نجات خود و دیگران میافتند.
برخی توصیه میکنند که از سرکه استفاده کنید. اما چند نفر حالشان به هم میخورد و در حال خفه شدن هستند. همه در حال کمک کردن به زخمیها هستند که اینبار حمله سنگینتر از قبل و با نیروی بیشتر آغاز میشود. موتور سواران میرسند. درگیری به خیابانهای سمیه و طالقانی کشیده میشود. مردم به کوچهها عقبنشینی میکنند. بعضی خانهها درها را باز کرده و مردم را جای میدهند و زخمیها را مداوا میکنند.
شاهد تیر خوردن سه نفر هستیم. زخمیها را مردم بر روی دست میبرند. عدهای به تیر خوردگان مشغول میشوند. پیرمردی دو تیر، یکی در سر و دیگری در سینه دارد. هنگام عقبنشینی نفهمیدیم که چه بر سر زخمیها آمد. نمیشود تصمیم مشخصی گرفت. یک طرف سازمانیافته است و طرف دیگر کاملا بیسازمان. یکی کاملا مسلح است و دیگری دست خالی و فاقد هرگونه وسایل ابتدایی. یکسو مردماند و سوی دیگر نیروهای سرکوبگر. عاقبت این نبرد مشخص نیست. اما دو چیز کاملا در نبرد عاشورا قابل مشاهده بود:
مردم همانند گذشته از نیروهای نظامی و انتظامی و لباس شخصیها فرار نمیکردند، بلکه به حمله متقابل دست میزدند. ابهت نیروی انتظامی دیگر همانند قبل نبود، هر چند وحشیگری آنان در بعضی موارد بیشتر هم شده بود. ترس مردم از کشته شدن، دستگیر شدن و کتک خوردن، بهطور قابل ملاحظهای ریخته بود.
نیروی انتظامی به اندازه گذشته کادرهای فداکار و خشونتگر ندارد. به نظر میآید که از تعداد افراد با ایمان و سرکوبگرشان کاسته شده است.
در روز عاشورا تعداد زیادی را دستگیر کردهاند که به قول خودشان، سران آشوب بودهاند. اما آنقدر نا آگاهند که نمیدانند در این به اصطلاح آشوبها، همه مردم جزو سرانند و هیچ سری متفاوت از سرهای دیگر وجود ندارد. ای کاش این را بفهمند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر