دوشنبه، اردیبهشت ۲۷

نام مرا تمام جهان می‌داند

نام مرا تمام جهان می‌داند،
نامی به سادگی خاک
نامی به روشنی آفتاب و آب.


من هستم!
در ”کيپ تاون”

و ”هارلم“ و ”ممفيس”
رنگم سياه سياهست،
در ”کنتاکی“ و ”ميسوری“ سرخم،
در ”تايپه“ زردم
و در “اتاوا“ سپيد،
فرقی نمی‌کند؛
بايد ميان اسکله‌ها،
بايد ميان بندر و بارانداز
برای خاطر يک جرعه زندگی
با گرده‌های مجروح
بچرخم،
بايد تمام خيابان‌های دنيا را
بروبم،
بايد
مهميز چکمه‌های اربابانم را
بربندم،
اما- خود- اينچنين که می‌بينيد،
عريانم
پاها و دست‌ها را می‌بينيد؟
زخم جراحت‌شان را ...؟


نام مرا تمام جهان می‌ داند،
در ”بيرمنگام“ فاستونی می‌بافم
در “اتازونی“ دشت‌ها را بارور می‌کنم
و در ”بردو“ تاکستان‌ها را ...
در “کروپ“ فولادريزم
و در ”مونسو“ معدنکار
اما- اگر- باشد-
سهم من از جهان
آنقدر کوچک است
که به گفتنش نمی‌ارزد،
زندگانی را می‌بينيد؟
-زندگان را-
زجر و حقارتشان را ...؟


نام مرا تمام جهان می‌داند،
من در مکارۀ ”وال استريت”
خريد و فروش می‌شوم
و در ”گوادالوپ“ به ريشم می‌خندند!
اين روبهان معده‌گشاد
-اين فراک‌پوشان-
می‌خواهند،
برای من، اينان
تمهيدهای تازه ببافند!
اما، ديگر من
گردن به يوغ و کند نخواهم سپرد،
فولاد چهره‌ها
و مشت‌ها را می‌بينيد؟
شکوه و هيبت‌شان را ...؟


نام مرا تمامی جهان می‌داند،
من در محله‌های دنيا
آزادی را فرياد می‌زنم،
در ”مانهاتان”
“مارسی”
“سانتياگو”
“خارطوم...”
آنجا که غول تشنۀ سرمايه
نفير می‌کشد،
آنجا که کار بی مزد است و سفله‌گان همه فرمانروا،
فرياد می‌زنم:
آی... آزادی
نان از تو زاده می‌شود،
انديشيدن نيز ...
من از تمامی ويرانه‌های دنيا
- حصير“آباد”
حلبی“آباد”
کاغذ“آباد”
. . . . . . . . .
از اين خرابه‌های جهان
فرياد می‌زنم،
دهان‌ها را می‌بينيد؟
طنين قرمزشان را ...؟


نام مرا تمام جهان می‌داند،
در ”سووتو“ تيربارانم می‌کنند،
در “آلاباما“ لينچ می‌شوم،
در ”تل‌آويو“ چشمانم را،
با آهن گداخته می‌سوزانند
و در ”جاکارتا”
رودخانه‌ها
با خون عاشقم سرشارند
و در مصب هر جزيرۀ گمنام
سرود فاجعه می‌خوانند،
آه ...
اين سينه‌های عطشان را می‌بينيد؟
زخم مضاعف شان را ...؟


نام مرا تمام جهان می‌داند،
من از تمام خطه‌های گرفتار
من از هر مدار رنج
من از مسير استوايی پيکار
می‌آيم
و از سراسر خونپهنه‌های خشم
تا شارع بزرگ- و خونی طغيان
می‌رانم،
پرچم‌ها را می‌بينيد؟
امواج پر تلاطم‌شان را ...؟


اينک، اين من!
اين ما! برادران و خواهران ستمبر
اين ارتش مهيب و سرخ و ستيهنده
با پتک و داس آخته‌شان
با نرمش مداوم تندر شکافشان
از هر کچای اين ستم‌آباد
برای فتح نيم ديگری از دنيا!
می‌آيند
اينک،
نهيب تيرۀ درياها را می‌بينيد؟
طوفان سرکش‌شان را ...؟


آی بردگان به‌پاخاسته
آهای برنجکاران خسته
تفنگداران صحرا
جنگجويان عرب
و شما
رفقای محروم کشورهای ستم و سرمايه
اينک ببينيدم
اينجا در ايران
که چگونه قلبم را شقه می‌کنند
تا هر تکۀ آن‌ را جداگانه
اعدام کنند
آری ببينيدم که چگونه
در کوششی دردناک
قلبم را گردآوری می‌کنم
تا با پرچم خونين در دست
و در جبهه‌ای متحد
سپاه کار را بر صف سرمايه
پيروز گردانم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام
چه شعر غول آسائی!
شعری بی کم و کاست، هم بلحاظ فرم و هم بلحاظ محتوا!
شعری زیبا آبدیده به تئوری رهائی نهائی.
زنده باشد، سراینده سرسبزش!