پدرم می گوید
چشم اگر تیز کنی خواهی یافت
بخت خود را ز همین مزبلهها
من ولی
در به در
در پی سوزاندن این بخت سیه میگردم
چشم اگر تیز کنی خواهی یافت
بخت خود را ز همین مزبلهها
من ولی
در به در
در پی سوزاندن این بخت سیه میگردم
می دانم
عاقبت خواهم یافت
فندکی، کبریتی
من درون ذهنم
پی روزی هستم
که در آن روز دگر
گُربهی بخت کسی
پی موشی ندود
و نگردد پی یک لقمه هزاران کیسه
شانهی کوچک من
زیر یک گونی پر
زیر صد بطری بیآب کثیف
شده فرتوت و مریض
کودکی پیرم من
لیک باید که بسوزانم
این بخت سیاه
خوب باید که بگردم، باید
به کف آرم روزی
فندکی، کبریتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر